حساب روزها و ماه ها را نداشتم ...
مرا از گودالی کوچک که خاطر ندارم چگونه مرا درآن فشردند بیرون میکشیند ولی گویی به پای خویش میرفتم .
رنگها را تشخیص نمیدادم.
همچون من سیاه به تن دارند .
غیر از من هیچ کس اینجا نیست . چشمانم کاری نمیکردند به جز افزودن ترس بر جان من .
روی پای خویش بودم و بی اراده ، راه میرفتم بدون انکه بخواهم .
هیچ، رخت به تن داشتم ؟!
یادم نمیاید کدامین سالها بود که من لباسی به تن میکردم ...
دست به تن سلام دادم .
چه سلامی! نه خبر ز دست و تن می بود!
نادون