کجایی داغ رسوایی به پیشانی نشانده
کجایی ای بخت بر گشته
کثیفی و خرابی و گندیده
تو ای هم جسم و روح و جان ، هر سه آلوده
مگر خوابی
که از دست میدهی اورا
اگر بیدار!؟
که خاک هم بر سرت صد وای...
تو هم گر بارشی چون ابر
دلی چون ریش
هوایی مه
غمی در دیدگان داری...
ندانی حال او را سنگ
که او آیینه بود و هست و خواهد بود و تو... نامرد.
- همه چی رو جبران میکنم.....ممنونم
حالم از هر چی اینترنت و چت و وبلاگه بهم میخوره.....
حالم از خودم بهم میخوره...بوی گند گرفتم ........
ریحانه منو ببخش ....
منو ببخش.....
مجید مظفری (جام جم - چهارشنبه 14 دیماه 84) : کوهنوردی توی برف و مه در حال کوه نوردی در شب از کوه به سمت پایین سقوط میکنه...
در کش و قوصی خودش رو به جایی که طناب رو بسته بوده میرسونه و و با تمام توان درخواست کمک میکنه ،نوری مانند جذبه ای الهی منجلی میشه و رو به سوی اون میگه:
آیا به قدرت پروردگارت ایمان داری؟
کوهنورد در جواب میگه بله.
صدا از اون میخواد که طنابی که خودش رو به اون بسته رو توی اون برف و سرما و کولاک که کسی صدای کمکش رو نمیشنوه رو پاره کنه...
اما کوهنور شاید به خاطر ضعف ایمانش این کار رو نمیکنه و امتناع میکنه از بریدن طناب!
صبح روز بعد ،امداد ،کوهنوردی رو که در فاصلهء نیم متری از سطح زمین یخ زده بود رو پیدا میکنند.
درست روزای آخر زمستون بود ...هنوز برف سنگینی نیومده بود ... هوا سرد بود ...
صبحش کلی مشاجره کرده بود با بابا که این فقط یه سفر یه روزست ، همه آخه دارن میرن ... اگر نرم هم برنامه بچه ها بهم میخوره و هم اینکه همشون دیگه مطمئن میشن که بچه ننم ... اون روز مادر خیلی سخت نمی گیرفت ، عادتش بود .ممکن بود گاهی اوقات با اینکه میخواد طرف منو بگیره ولی شیرین بزنه و بابا رو تحریک کنه که کلّا به هیچ طرفندی قانع نشه ولی اینار خیلی ساکت بود نه میگفت:آقا رسول بذار بره این دفعه رو ...! نه اینکه مثه دفعه قبل می پرسید: حالا میخوای با کی بری ....! و تمام رشته های منو پنبه میکرد ...
نمیدونم بابا داشت فوتبال نگاه میکرد یا اینکه روزنامه می خوند !؟آدم در آن واحد میتونه دوجا تمرکز حواص داشته باشه ؟! نه ،سه جا ، آخه منم یه بند داشتم حرف میزدم ... خلاصه کلی حرف زدم و به هزار زحمت بابا رو قانع کردم که اجازه بده با اکیپ بچه های دانشگاه از تفرش با اردوی یه روزه دانشگاه بریم اصفهان ...
***
اون شب اصلا خوابم نمیبرد ، اینقدر ذوق داشتم که نگو ... خیلی جاها رفته بودم ولی این مسافرت یه جور شیطنت داشت ... یه جور استقلال درونی، ته دلم یکی میگفت بهترین لحظاتِ ...کلی خوش میگذره ... سعی میکردم فقط تمرکز کنم که از اول سفر برنامه چه جوری با اکیپ جور و همیشگی خودمون توی دانشگاه پیش بره و از همون پله اول کاری نکنم که تابلو بشم تا آخر سفر که روی یه خروار فکر و ابتکار خوابم برد ...
صندلی نه و ده منو غزل ، صندلی یازده و دوازده مونا و کتی ...راننده اتوبوس هنوز روی صندلی خودش ننشسته اولتیماتوم داد که هیچ رقمه شوخی رو توی محیط اتوبوس نمیتونه تحمل کنه ... که یکی پسرا از ته اتوبوس با لجه ی لُری گفت به افتخارش ، رُولَ پَ اهل حالی تونَم بچه ها رانندَه از خودِمانَ ... بعد اتوبوس منفجر شد بچه ها همه برگشتند روبه عقب ببینن که کیه و از این غافل شدند که راننده اهل حال هست یا نه ...
اولش اینقدر سر و صدا کردیم که و با اکیپ در مورد هر چی که بگی حرف زدیم که از شدت خستگی خوابم برد ...
***
یه جای خیلی تاریک بود ،شلوغ پلوغ، همه انگاری اومده بودن مهمونی ، لباسای خوشگل، همه جوون .. لباسا اتو کرده و ذرق و برق دار. ولی سر و سدای بیشتر به حزن و اندوه داشت تا هلهله ... همه لباسای رنگی پوشیده بودند و منو که هاج و واج فقط نگاشون میکرد و به وسط جمعیت هدایت می کردند ، یه چیزی مثه زنگوله شتر توی مخم دلنگ دلنگ میکرد ... تا اینکه دیدم کتی و غزل زیر دوشم و گرفتند و من رو وسط جمعیت بردند انگاری مرکز یه دایره بزرگ ، که پر از نور بود . خیلی سعی کردم ببینم ولی اینقدر نور بود که چشام اذیت میشد ...
***
- تولدت مبارک...تولدت مبارک....
تا به خودم اومدم دیدم غزل یه لیوان آب رو خالی کرده روی صورتم ...
کتی میگفت چی شد ترسیدی؟! غزل گفتم از این شوخیها نکن ..آخه خوابه ...
من فقط گیج میزدم ..اینقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چی بگم ...بخندم...داد بزنم....ولی یه ان زدم زیر گریه و خودم رو انداختم توی بغل غزل ... غزل اولش میگفت:
- بچه ننه ...آخه بگین کی پیشنهاد داد اینو بیاریم ؟!
مونا میگفت : خوبه بابا همه فهمیدند.
اشک توی چشمام جمع شده بود خودمون انداختم توی بغل غزل و زدم زیر گریه .
من: غزل خواب دیدم ....میترسم.
غزل: از ما ؟خره تولدته... تولدت مبارک ...!
***
ساعت تقریبا 3 بود که با کلی تاخیر راننده یه جا نگه داشت تا بچه ها ناهار بخورن...
ما هم یه جا بساطمونو پهن کردیم و خوراکیایی که از خوابگاه اورده بودیم و ولو کردیم برای خوردن که کتی گفت:
-آرزو وجدانی خبر نداشتی امروز تولدته ...
:گفتم نه بخدا ...
نفری یکی یه ماچ ازم گرفتند ، بعد شروع کردیم به خوردن مثلا ناهارمون ...که گوشی غزل زنگ خورد و رفت یه گوشه صحبت کنه که منو مونا با هم رفتیم نماز بخونیم و برگردیم و بعد از ما غزل و کتی برن ...
تا برگشتیم قیافه غزل و کتی رو که دیدیم زدیم زیر خنده، بعد مونا گفت:
چی شده ...بروبچ با تیرکمون چاهی افتادن به جونتون؟چرا مثه گچ شدید...
من: نه بابا واجباتشون عقب افتاده...بابا بدویید برید که وگرنه به لباس عوض کردن احتیاج پیدا میکنیدا ...
وقتی حتی لبخندم نزدند مونا بهشون گفت برید اُمُلا... بعد وسایل رو برداشتیم رفتیم توی ماشین .
چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد که کتی اومد کنارم نشست و جاشوبا غزل عوض کرد .
کتی:آرزو میخوای برگردیم تهران ... من اصلا حال نکردم ، اگر موافقی رسیدیم به اصفهان باهم برگردیم ...
من-چرا خره؟ اینهمه راه اومدیم ... یک ننه من غریبم بازی در اوردم تا بابا راضی شد ...برگردیم ...!؟
کتی: آخه...! من باید برگردم ... نمیتونم بیام ...گفتم تنها نباشم با هم برگردیم ...
من-خل شدی؟ چرا آخه! یه دفعه ایی...
***
کتی همش ساکت بود فقط گاهی اوقات من و مونا حرفی میزدیم و شلوغی بچه ها وگرنه از ذوق شوق کتی و غزل خبری نبود ...
کتی بلند شد بره آب بیاره که غزل اومد کنارم نشست و بعد غزل بعد از چند ساعت شروع به حرف زدن کرد ...
- چه تولدی شد...؟!
من: آره نامردا ...خیسم کردید و بعد زدم زیر خنده...که گفت :
بمیرم برات ، منو میبخشی ..
من: میبخشمت وقتی حقتّ و گذاشتم کف دستت .
کتی لیوان آب رو دست غزل داد و نشست سر جای اول خودش...
من: لوس نشو ...بی مزه بازی در نیار دیگه ...
غزل- نه میدونی ....
که یهو دیدم اشکه که داره از چشاش سرازیر میشه ...
میدونی آرزو امروز روز تولدته ...
به شوخی گفتم: بخدا دیگه فهمیدم احتیاج به آب نیست ... تو چرا گریه میکنی ....؟!
غزل – میدونی بابا اینا می خواستند سور پیریزت کنن ...
من: اهان سفر و میگی ...نه بابا ، کُشتم خودم و تا اِذنِ سفر گرفتم ازشون ...اینم گریه داره، نکنه شیطون، به بابای ما حسودی میکنی ...؟!
غزل - حرکت کردن به سمت تفرش ...
من: اِ...(یه آن شکِّه شدم)، تفرش!!!؟ چرا میخواستند باهامون بیان ...؟!
غزل: نه میخواستند پیشوازت بیان ، که نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه ....))))
من- توچرا گریه میکنی....چته خره ؟
که کتی اومد نشست جلوی پای ما دوتا در حالی که چشاش قرمز بود گفت :
غزل...!!! بابا اینا از تهران حرکت کرده بودند که برن تفرش منتظر بمونن تا برگردی از سفر و برات جشنِ تولد بگیرن که.... توی.. .. ر.....ا......ه.....
----------------------------------------------------------------------------------
- این داستان رو مهرماه ۸۴ نوشتم ....خواستم هم برای خودم تجدید خاطره ای بشه هم اینکه شما بخونیدش...
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی ...
چه خوش گفت زالی بفرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیر زن
دوستان امروز کلی خندیدم به این خراب آباد دیرینمون.....
دیشب، دردشت -فلکه اول تهرانپارش-سرسبز و .... اینا رو چون من شرق بودم دیدم و میدونم (خاوران -میدون خراسون و هزار جای دیگه شلوغ شده بود )، مردم بانک ها رو آتیش زدن ،به پمب بنزین ها خصارت وارد کردن، و کلی خودی نشون دادن البته خنده ی من از اینجاست که صبح فقط توی یه برنامه خبری اعلام شد که گروهی سود جو و اغتشاش گر باعث بی نظمی و هرج مرج شدند که با هشیاری نیروهای انتظامی این برنامه هدایت شد به آرامش.....
آخه موندم مردم بیچاره الان اول تعطیلات تابستون با این سهمیه بندی چه جوری میتونن و یا کجا میتونن برن اصلا....(همه تابستون میریم پارکای محله هامون خوب دیگه....راستی میدونید بلیطای اتوبوسای مسافری ۶ ماهه یا سالانه گرون میشد اما امسال ۳ بار تغییر کرد در طول ۲ ماه که باید در تاریخ ثبت بشه...هزینه بلیط من به دلیجان اول ۲۵۰۰ بود بعد شد ۲۸۰۰ بعد شد ۳۰۰۰ بعد شد ۳۵۰۰ ...(البته از آرژانتین)خوب زندگی خرج داره دیگه،بقیه جاها هم به همچنین...مردم منتظر عواقب بعدی این مجلات باشید....البته همه اینها قابل حل چون کاری به جز سازش نداریم بلاخره یه جوری سرمون رو گول میمالن....بازیهای جام ملتهای آسیا و تیم ملی ایران باعث خواهد شد که اصلا فراموش کنیم بنزین لیتری چند؟؟؟
دل من حجم حقیری ست خیال تو بزرگ !
کی رسد فصل دل انگیز وصال تو بزرگ !؟
ای شب نقرهای حسرت دریا که شدهست
ماه در برکهی چشمـان زلال تو بزرگ !
نام تو با پر و پرواز چنان همراه است
کاسمانها شده از وسعت بال تو بزرگ !
می دود کودک خورشید به استقبالت
می شود آینه از شوق جمال تو بزرگ
ای غــــزلبرکهی اندوه زلال تو بلیغ!
دل من حجم حقیری ست خیال تو بزرگ !
غزل بالا از امین شیرزادی هست که تقدیم میکنمش به عزیز ترینم ،که این غزل رو هم از وبلاگی که امروز پیدا کردم و یک منبع بزرگ اطلاعاتی غزل هست ،که خیلی خوشم اومد ازش و دست مریزاد میگم به تلاش و کوشش فرهاد صفریان ...
گفتم حداقل شماها هم بدونید و سری به این بلاگ بزنید ،فرهاد صفریان الان توی این وبلاگ می نویسه (روح تکانی)و به کار خودش توی وبلاگ غزل معاصر خاتمه داده....
باری اگر اوست خدایا به دوشم بگذار
دردی اگر اوست به جانم تو بریز،
غم تنهایی اگرمی دارد
تو به یک جا به دو چشمان سیاهم بنشان;
وای اگر جمله ملال است ز من،
گو بمیرم که خیالش نرسد می دانم.
سلام
این مدت که نبودم بیشتر از همیشه دوست داشتم حرف بزنم .از مسائلی که دور برم تو تهران اتفاق افتاد تا دیدن بلوتوث ها و اتفاقایی که برای خودم افتاد ...میدونید اون موقعه ها که میتونی پشت سر هم به روز بشی مطالبت رو مینویسی اما به محض اینکه دو سه روز جا میمونی یه عالمه حرف تلمبار میشه روی سینت...
یه دوره نیروی انتظامی داشتش توی مرحله اول با بی حجابی مبارزه میکرد.توی روزنامه توی تلویزیون همش صحبت میشد که بلاخره اسم این مبارزه رو چی بذارن...مبارزه با بی حجابی....پاکسازی... عفاف عمومی. جامعه اسلامی و هزار تا کلمه ی دیگه...همه توی تلویزیون توی رادیو می اومدن و حرف میزدن اما یه کدوم جرعت نمیکردن بگن که با جوونا چه جوری برخورد میکنن...حتی بلوتوثایی از صحبتهای روزای اول انتخابات دکتر احمدی نژاد هم همراه با کتک کاری ماموران نیروی انتظامی میکس شده بود... نمیدونید چقدر حالم بد میشد...
دکتر احمدی نژاد:
"دقدقه های جوون های ما اینه که چی بپوشن که مورد قبول جامعه باشه؟!،یعنی مشکل مملکت ما الان اینه که بیایم به جوونامون بگیم چه جوری بپوشن چه جوری بگردن چیکار کنن مدل موهاشون چه جوری باشه،جوون باید خودش به چیزایی که میخواد برسه...."
میدونید با مردم هم که گزارش میگرفتند .خانم ها خودشون آرایش داشتند حالا هر کدوم تا یه حد یکی زیاد یکی بیشتر از زیاد بعد جای تعجبم بود که ابراض رضایت میکردند و میگفت نه خوبه با این کار امنیت اجتماعی میره بالا ....مونده بودم بگم آخه وقتی تو که مادری نتونی به بچت بگی چه جوری بپوشه میخوای به زور حرف نیروی انتظامی این کار انجام بشه بعد خبر نداری که نیروی انتظامی به سبک لباس و آرایش خودتم ایراد میگیره...
میدونید میگفتند که تا الان ضرب و شتمی وجود نداره ولی من بارها توی بلوتوثا دیدم که مامورای نیروی انتظامی به زور لگد یا روسری از روی سر دخترا میکشیدن یا به باسن و شکمش میزدن تا سوار ماشین بشه.....این یعنی برخورد با من جوون...چه فرقی میکنه اون هر کسی که باشه فکرشو بکنید که خواهر یک کدوم از ماها باشه که حالا یا به خاطر مانتو یا مو این برخورد باهاش بشه...بخدا اگر بی اهمیت باشی سر خودت میاد....میدونید اینا قابل هضم برام نبود مثه خوره توی سرم بود ...دوست داشتم یکی از این دوربینای تلویزیون بیاد سر راه من تا جوری حرف بزنم تا دو نفر جرعت کنن بگن این چه برخوردیه دارید میکنید...آخه چقدر تناقض چقدر دروغ....
بازم خوبه یکم مشخص شد که این برخوردا با عرف مردم آزادی طلب ایران جور در نمیاد... این مانور رو به سمت مبارزه با اشرار سوق دادن تا مردم زیاد روی مرحله اول حساس نشن....
اینجا یه وبلاگ شخصی و آزاد هست و من حرفی که فکر میکنم درسته میزنم و ترسی ندارم....چون یقین دارم که حرفی که میزنم درسته،سعی کنیم برای همدیگه ارزش قائل باشیم تا بتونیم از آزادی خودمون دفاع کنیم حالا مقابل هر کسی باشه...دانشگاه...مدرسه...جامعه....
تا مطلب بعدی فعلا تاتا
سلام به همه
هفته پیش تولدم بود...14 اردیبهشت 1362 (خودم میدونم خوشومدم)،حالم خیلی خوبه ولی بازم طبق معمول توی بی پولی دارم دست و پا می زنم،خونه رو تحویل دادم(خونه دانشجویی) حالا توی این دوماه جا گیرم نمیاد، یه جا رو گیر اوردم باید 150 بذارم روی پیش(اما کو پول) آخه هفته پیش 200 از بابا گرفتم برای قبض موبایل ،حالا بماند با چه خالی بندی و کلکی!خلاصه از این قراره، فعلا هم که اسباب اثاثیه(اساسیه؟اصاصیه؟...) خونه یکی از بچه هاست تا هفته بعد یه جوری قرارداد رو بنویسم با این بنده خدا، شایدم بانک زدم!
اینو بگم...
جوجویی ما هفته پیش طهران نتونست بیاد چون منم طه نبودم یه روزه اومدم و برگشتم دانشگاه...
اما...اما... این هفته یعنی دیروز یک سنگ تمومی گذاشت!کیک و شمع و کادو و کولی شیطونی و شلوغ بازی،خیلی خوشمون بود.دلم هنوز هیچی نشده تنگ شده واسه قرص ماهش،خیلی مخلصشیم،خدا خودش میدونه که یه تار موشو به کل دنیا نمیدم و چقدر خاطرش برام عزیزه(much)میدونی بهترین تولدی که تا حالا دیده بودم شده بود،اینقدر بهم خوش گذشت که تا زنده م فراموش نمی کنمُبابت همه چی ممنونم خانم خوشگلهء من...خیلی دوست دارم...خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد....راستی عکسا رو بگو!اینقدر باحال شده
خوب! و اما...
دوستان من ،دو هفته ایی هست که به دوستان سر نزدم به غیر چندتا تک و توک ، میام سر میزنم برای خوندن میام نه برای تیک زدن برای همین باید یه فرصت مناسب با حوصله بشینم بخونم مطالبتون رو، دوستانی که لینک رو جواب دادن کار درست رو انجام دادن،بازم دوستانی که خواستن بگید باهم لینک کنیم(چون من نظرات رو میخونم ولی برای دیدن و سر زدن فقط به دوستانی که لینک کردم سر میزنم نه بچه هایی که کامنت میزارن!خاله بازی که نمی کنیم)
یه نذری کرده این دلم
می خوام اونو ادا کنم
میخوام نماز عاشقی
به پای تو به پا کنم
گفته بودم وقتی بیای
بهت بگم گناه تو
فکر نکنی که می گذرم
از پاکی نگاه تو
نگاه تو جرم تو بود
به این دل سادهء من
تو لایق عبادتی
عشق خدا دادهء من
گفته بودم وقتی بیای
به عاشقت رحمی کنی
مرحم این دلم بشی
زندگیم و رنگی کنی
عرض اردت می کنم
تورو عبادت میکنم
تا جایی که نفس دارم
بهت محبت می کنم
رو مژه هام می شونمت،
از ته دل می خونمت
واسه شفای عاشقی
طبیب دل می دونمت
تورو داشتن یه دنیا بود
نصیبم خوب و زیبا بود
چه روشن صبح فرداها
تو چشمای تو پیدا بود
به یادت سوره عشق و
تو هر اذونی من خوندم
به نازم صبر این دل رو
هنوزم عاشقت موندم
چه خوش میگذره با تو...
دیشب خوابم نمی برد ،مدام عکسایی که بهم دادی رو نگاه می کردم و ته دلم انگار دارن قند آب میکنن،هر کاری می کردم خوابم نمی برد نمی دونم اما دیر وقت بود خوابم برد،اینقدر دلم دوباره بعد از چند ساعت تنگ شد برات که خواستم دوباره امروز همدیگرو ببینیم،اما امروزم اینقدر شیرین زبونی کردی که تا به خونه رسیدم دوباره دلم تنگ شد، میدونی ... خیلی سخته برام ندیدنت ،رفتن من دانشگاه و رفتن تو از اون طرف دانشگاه.اما نمیشه منم همش با کارام و رفتارام جوری فکر و ذکرت رو مشغول کنم که سخت بهت بگذره این رفت و آمد و بی طاقتی کنی، اما خدا خودش شاهده که چقدر دوستت دارم و چقدر با هر خنده و شیرین زبونیت از خدا ممنونم که دارمت.
برای همیشه کنارت هستم.
اینقدر دلم برات تنگ شده....
اینقدر دوست دارم باهات حرف بزنم،نیاز دارم بهت...
چرا تموم نمیشه این تعطیلات مزخرف....
نگران نشو ...ولی دیگه صبرم لبریز شده...دارم از دلتنگی می ترکم...
غیر از این حالت اخم و غصب و تندی خو
تو چه ارزانی من کرده ای ای پست دو رو
بردی از من همه آسایش و آرامی جان
کی نشسته است بگو،خنده لب چهره یتان
کی سزد همچو منی شاد و غزل خوان چو بهار
خشکی و سردی خود را به سر ما تو نیار
تو گس و بی رخ و افسرده و دلمرده سخن
پر ز هرزه شود ار، پا بگذاری به چمن
کی عجب باشد از اینکه، تو کنی جنگ و جدل
تو که در دارایی من، نه طلایی نه بدل
کسی هم مانده با ما گرچه تونیستی...؟!
خدایا پس کجایی تو....؟!
تو دستم را رها کردی در این گرداب تنهایی،
در این هرج و مرج افسوس و یاءس و شاید ها ...
اگر من خلف وعده را نمی دانستم وایمن ،
ز هر گونه خطا بودم،
خدا بودم!
خدا بودم!
تو می دانی که من غیر از تو هیچم هیچ،
تو می دانی که بی تو من از این دنیا چه بیزارم،
تو می دانی و این سان با منِ تنها گلاویزی...؟!
خدایا توبه ها کردم...
سرم را کوفته ام بارها بر سر دیوار،
رها کردم خودم را از هر چه در دنیاست...
نکردم من ...؟!
نکردم من ،
و یا این را نخواستی تو...؟!
خدایا ..
برای من شکر تو واجب
برای تشنگی نام تو چون یک جرعه ای از آب،
هوایی کرده ایی ما را و پا پس می کشی از چه!؟
به پای خود آمدم اینجا؟
که دستم را رها کردی و در این دار مکافات می نوازی هر چه را خواهی و می رقصانی ام آخر...
----------------------------------------------------------------
*اردیبهشت امروز :: به راحتی می توان با یک توهین یا خطا دلی را شکست و روحی را آزرده ساخت. اما همان دل یا روحیه را نمی توان به هزار کوشش جبران کرد. پس مراقب بعضی رفتارهای خود باش.