.

.

 

کیه که آخر دیونگیه واسه چشات
کیه جز من که میمیره واسه لحن خنده هات
کی برات قصه میگه شبا که خوابت نمی ره
کیه پا به پات میاد وقتی که بارون میگیره (علیرضا عصار)

  ما به این از هم دور شدن ها نیاز داریم;
مثل آب،
مثل غذا،
مثل دستهای ما برای هم.

بیزار نیستم،
نه از تو ، نه از هر چه آشفته ات کرده;
از سوالی که جوابش را نمیدانیم
از این پا و آن پا شدنها بیزار بوده ام .

این به این معنا نیست
که روح مردهء من که تازه سبز کرده است،
کسل شده...
این به این معنا نیست
که چشم های من که تازگی روشن شدند،
خوابشان گرفته...

آب نخواستن به این معنا نیست که تشنه نمی شوم;
و اگر گاهی در تشنگی جولون میدهم نه از این است که من فقط تشنه می شوم;
شاید تو فراموش کرده ای که من هم انسانم .