.

.

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی ، آنچه از غم هجران تو در جان من است

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که دردم هیچ است


هر کاری کردم خوابم نبرد ...

نمی دونم چرا همچین که میخوای لالا کنی تازه یاد اون چیزایی که نمیخوای میوفتی ... بازم یادم اومد که نادونی داره بزرگ میشه ... بازم یادم اومدم باید دانشگاه قبول بشه ... باید پله های ترقی رو یکی یکی بره بالا ، باید یه کم چشماشو باز کنه درست ببینه ... و همه اینا انگاری  با بالاتر رفتن سن نادونی داره کل میندازه ....

دیروز (منظور همون ۲ ساعت پیش که میشه ساعت ۱۱:۳۰) داشتم اتاقم و ترتمیز میکردم. دلم گرفت ، پشت قاب عکسامو نگاه میکردم...

پشت یه تابلو نوشته بود : هادی – مشهد سال ۱۳۷۹ – نگی یادت نبودیم

پشت عروسک شاد و غمگین نوشته بودم : پارک ساعی – شهریور ۸۰– تا تونستیم با علیرضا با پولخرجی هامون جولون دادیم و ...

میدونید نادونی توی این ۲۲سال زندگانیش هنوز به اون چیزایی که میخواد نرسیده ولی باید برسه  ، به چه قیمتی به قیمت رد شدن از بهترین دورانهای زندگیش ...

میدونید بعضی اوقات که با یکی از دوستیای خوبم درد و دل میکنم ،میگم: اگر من صاحب زندگی بشم. بچه ای داشته باشم . از اون کوچولویش براش هر کاری بتونم میکنم تا وقتی حداقل به  نصف سن الان من که رسید هم زودتر بفهمه که چقدر دیر شده هم بفهمه چقدر زود میگذره هم بتونه تصمیم بگیره چی میخواد تا زودتر بهش برسه ... اون وقت دیگه شاید حسرت نخوره که یکان که هیچی دهگان سنش هم داره اضافه میشه .


ای نور ودل و دیده و جانم چونی ؟

وی آرزوی هر دو جهانم چونی ؟

من بی لب لعل تو چنانم که نپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی ؟

 

ولی خوشحالم که تنها نیستم هم خدا (رو که نیست نه؟؟؟) رو دارم ،        هم تو رو دارم (زهی خیال باطل،نه؟)هم این همه دوستی خوب ... ولی نیاد اون روزی که بزرگ بشم و بگم بابا اون زمان هم گرم بودیم! چه حرفها میزدیم! چه کارا میکردیم ..وبلاگ نویسی ...؟؟؟ من!؟